حرف یک عاشق

این وبلاگ رو با تمام وجودم تقدیم به مهم ترین فرد زندگیم میکنم امیدوارم خوشش بیاد

سلام عزیزم نمیدونی چقدر اذیت شدم تا اینکه بتونم بیام و این پست رو برات بذارم دوست دارم با دقت بخونیش و بعد برام نظرت رو بدی

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب

+نوشته شده در شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,ساعت22:52توسط عاشق | |

بعضی مواقع میشه که از دلتنگی دوست دارم که ساعتها بنشینم و با کسی حرف بزنم تنها کسی که میدونم همیشه من رو بخاطر خودم میخواد و تنها کسی هست که به حرفام گوش میده این بار هم میخوام برای عزیزم بنویسم

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
عزیزم بخوان

ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 26 اسفند 1389برچسب:,ساعت1:18توسط عاشق | |

مدعیان رفاقت بسیارند . تا پای آزمایش در میان نباشد هر کسی از راه رسیده و نرسیده مدعی عشق است . رفاقت را باید با صداقت آزمود و صداقت را میشود از ته نگاههای یک انسان فهمید . چشمها همه چیز را لو میدهند. حتی عشقی را که در دلت پنهان کرده ای . دوستی یک معامله نیست و این همان حقیقتی است که از یادها رفته است کسانی که از دوستی به سود و زیان آن می اندیشند سودی از دوستی نخواهند برد . دوست داشتن از عاشق بودن هم سخت تر است .

دوستدار تو به سعادت تو می اندیشد حال آنکه عاشق تو به داشتن تو ......

دوستی بالاتر از عشق است . سعی کن تا کسی را در دوستی نیازموده ای عاشقش نشوی . ملاک دوستی به رنگ و قد و وزن و ناز و عشوه و ... نیست . معیار دوستی صداقتی است که دوستت در صندوقچه دلش ذخیره کرده است . آنچه باز هم از دوستی و عشق بالاتر است آزادی است . این آزادی است که پیش از دوستی ارزش دارد . نباید با دوست داشتن کسی او را از آزاد بودن و آزاد انتخاب کردن محروم کرد .

گاه انسان آنچنان عاشق می شود که به هر وسیله ای که شده است می خواهد محبوبش را مال خودش کند . و این بر خلاف اصل آزادی است . آنچه در اولویت است آزادی است . نباید به زور کسی را به دوستی خود واداشت . شرط دوستی آن است که آزادی دوستت را مقدم بر داشتن او بدانی . هر گاه آزادی محبوبت را مقدم بر داشتن او دانستی بدان که او مال توست حتی اگر با کس دیگری باشد.

و حرف آخر

دوستی تملک تو بر کسی یا چیزی نیست . دوستی مثل بوییدن یک سیب است ، بدون آنکه به آن گازی بزنی و عشق گاز زدن سیب است ، یعنی که بخواهی آن را مال خود کنی .

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در پنج شنبه 26 اسفند 1389برچسب:,ساعت1:15توسط عاشق | |

یه دوست معمولي وقتي مي آيد خونت، مثل مهمون رفتار ميکنه.
يه دوست واقعي
درِ يخچال رو باز ميکنه و از خودش پذيرايي ميکنه.
يه دوست معمولي
هرگز گريه تو رو نديده.
يه دوست واقعي
شونه هاش از اشکاي تو خيسه.
يه دوست معمولي
اسم کوچيک پدر و مادر تو رو نمي دونه.
يه دوست واقعي
اسم وشماره تلفن اون هارو تو دفترش داره.
يه دوست
معمولي يه دسته گل واسه مهمونيت مي آره.
يه دوست
واقعي زودتر ميآد تا بهت کمک کنه و ديرتر مي ره تا به کمکت همه جارو جمع و جور کنه.
يه
دوست معمولي متنفره از اين که وقتي رفته که بخوابه بهش تلفن کني.
يه دوست واقعي
ميپرسه چرا يه مدته طولانيه که زنگ نمي زني؟
يه دوست معمولي
ازت ميخواد راجع به مشکلاتت باهاش حرف بزني.
يه دوست
واقعي ازت ميخواد که مشکلات را حل کنه.
يه دوست
معمولي وقتي بين تون بحثي ميشه دوستي رو تموم شده ميدونه.
يه دوست واقعي
بهت بعد از يه دعواهم زنگ ميزنه.
يه دوست معمولي
هميشه ازت انتظار داره.
يه دوست واقعي
ميخواد که تو هميشه رو کمکش حساب کني.
يه دوست معمولي
اين حرف های منو ميخونه و فراموش ميکنه.
يه دوست واقعي
اونو واسه همه ميفرسته.
یک دوست معمولی
از درونت بی خبره.
یک دوست واقعی سعی میکنه درونتو بفهمه.

دوست دارم بدونم من برای تو کدوم دوست بودم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در پنج شنبه 26 اسفند 1389برچسب:,ساعت1:7توسط عاشق | |

بيا با من دلم تنها ترين است/ نگاهت در دلم شور آفرين است/ مرا مستي دهد جام لبانت/ شراب بوسه ات گيرا ترين است/ ز يك ديدار پي بردي به حالم/ عجب درمن نگاهت نكته بين است/ سخن از عشق ومستي گوي با من/ سخن هايت برايم دلنشين است/ مرا در شعله ي عشقت بسوزان/ كه رسم دوستداريها همين است/ نشان عشق را در چشم تو خواندم/ دلم چون كويي آيينه بين است/ به من لطف گل مهتاب دادي/ تنت با عطر گلها همنشين است/ دوست را هم تو باش آغاز وپايان/ كه عشق اولي وآخرينست

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:,ساعت22:56توسط عاشق | |

آدما از جنس برگن

گاهی سبزن گاهی پائیزن و زردن

زمستون دیده نمیشن

تابستون سایه بون سبزن

آدما خیلی قشنگن

حیف که هر لحظه یک رنگن

 

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:,ساعت22:52توسط عاشق | |

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند زمن                                وربگویم دل بگردان رو بگرداندزمن

روی رنگین را به هر کس می نمایدهمچوگل                              وربگویم بازپوشان باز پوشاندزمن

چشم خودراگفتم آخریک نظرسیرش ببین                               گفت می خواهی مگرتاجوی خون راند زمن

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود                              کام بستانم ازو یادداد بستاند زمن

گرچه شمعش پیش میرم برغمم خنده چو صبح                          وربرنجم خاطرنازک برنجاند زمن

گرچه فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست                          بس حکایت های شیرین باز می ماند زمن

دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید                                  کاو به چیزی مختصرچون می ماند زمن

ختم کن حافظه که گرزین دست باشد درس غم                      عشق در هرگوشه ای افسانه ای خواند زمن

...................................................................................

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:,ساعت22:46توسط عاشق | |

این روزهها خیلی دلم گرفته و مدام به این ترانه گوش میدم بخاطر همین اینجا گذاشتم

تا تنهاییم را با شما تقسیم کنم

وقتی رفتم
هیچکی از رفتن من غصه نخورد
هیچکی با موندن من شاد نشد
وقتی رفتم کسی قلبش نگرفت
بغض هیچ آدمی فریاد نشد
وقتی رفتم کسی غصش نگرفت
وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد
دل من میخواست تلافی بکنه
پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد

پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد

وقتی رفتم نه که بارون نگرفت
هوا صاف و خیلی هم آفتابی بود
اگه شب میرفتم و خورشید نبود
آسمون خوب میدونم مهتابی بود

دم رفتن کسی گفت سفر بخیر
که واسم غریب و نا شناخته بود
اما اون وقتی رسید که قلب من
همه آرزوهاشو باخته بود
چهره هیچ کسی پژمرده نبود
گلا اما همه پژمرده بودن
کسائیکه واسشون مهم بودم
همه شاید یه جوری مرده بودن

وقتی رفتم کسی غصش نگرفت
وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد
دل من میخواست تلافی بکنه
پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد

پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد

وقتی رفتم نه که بارون نگرفت
هوا صاف و خیلی هم آفتابی بود
اگه شب میرفتم و خورشید نبود
آسمون خوب میدونم مهتابی بود

دم رفتن کسی گفت سفر بخیر
که واسم غریب و نا شناخته بود
اما اون وقتی رسید که قلب من
همه آرزوهاشو باخته بود

اما اون وقتی رسید که قلب من
همه آرزوهاشو باخته بود

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در یک شنبه 15 اسفند 1389برچسب:,ساعت8:6توسط عاشق | |

یادم میاد در زمان کودکی یک داستان خواندم که واقعا به چیز زیبایی اشاره کرده بود

در زمان قدیم یک هیزم شکن پیر بود که برای امرار معاش به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد و با خود به خانه میاورد و به سختی روزگار خود را میگذروندن تا اینکه یک روز در جنگل که داشت برای هیزم جمع کردن میرفت به یک شیری که در دام گرفتار شده بود رسید و آن شیر را آزاد کرد شیر هم برای قدردانی از پیرمرد با آن همراه شد و هیزمهایی که پیرمرد جمع میکرد بر پشت خود سوار میکرد و برای پیرمرد تا نزدیک خانه می برد بخاطر کمک شیر پیرمرد هر روز بیشتر از روز قبل هیزم جمع میکرد و به خانه می برد تا اینکه با فروش هیزمها وضع مالی پیرمرد آنقدر خوب شد که بهترین زندگی را برای خودش فراهم کرد و دیگر نیازی به رفتن جنگل و جمع کردن هیزم نبود یک روز پیرمرد به زن خودش گفت که ما این همه ثروت را مدیون دوست خوبم شیر هستم و میخوام شیر را برای نهار دعوت کنم به منزلم زن هم با اکراه مسئله را پذیرفت تا اینکه شیر را دعوت کردن و داشتند غذا میخوردند و برای شیر هم در یک ظرف جداگانه غذا ریخته بودن و داشت میخورد که زن زیر لب زمزمه کنان و خیلی آروم گفت که حیف که آب دهان شیر حرام هست و من باید این ظرف را بیرون بیاندازم آنقدر یواش گفت که پیرمرد متوجه نشد ولی شیر با آن گوشهای تیز خود این کلمات را شنید و مانند خمجری بر دلش نشست وقتی از پیرمرد داشت خداحافظی میکرد گفت ای پیرمرد اگر من از شما یک خواهشی داشته باشم شما میپذیرید پیرمرد هم گفت که من هر چیزی که دارم متعلق به توست و حاضرم با جان و دل بپذیرم شیر گفت آن تبر خود را بردار و بیار پیرمرد رفت و تبر خودش را اورد شیر گفت که ان را بلند کن و محکم بر وسط پیشانیم بزن پیرمرد گفت که من این کار را نمیکنم ولی شیر همچنان اصرار بر این کار داشت و پیرمرد همان کاری را کرد که شیر گفته بود و پیشانی شیر را از وسط شکافت و شیر خون الود از آنجا رفت سالها گذشت و پیرمرد خبری از دوست خودش نداشت تا این که یک روز شیر برگشت و به منزل پیرمرد آمد و پیرمرد با دیدن شیر خیلی خوشحال شد و از شیر خواهش کرد که دلیل کارقبل از رفتنش را برایش توضیح دهد شیرجریان حرفی که زنش زده بود را به پیرمرد گفت و اشاره به جائی کرد که پیرمرد با ضربه تبر برسرآن فرود اورد و گفت ایا زخمی بر سر من میبینی پیرمرد گفت نه شیر گفت زخمی که بر اثرتبر تو بر سرمن به وجود آمده جائیش خوب شده اما زخمی که زن تو با حرفش بر دل من زد هنوز تا هنوز خوب نشده و زخم زبان از دهها زخم شمشیر بدتر هستش

آره عزیزم نمیدانم به طور خواسته یا ناخواسته حرفی به من زدی که خیلی دلم رو رنجوندی و وقتی ازت دلیلش را پرسیدم برام توضیح ندادی که چرا همچنین حرفی زدی و همین من را داره بدطور عذاب میده

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,ساعت8:52توسط عاشق | |

مرد دیر وقت،خسته ازکار به خانه برگشت
دم در پسر 5ساله اش را دید که در انتظار او بود:
سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما چه سوالی؟
بابا !شما برای هرساعت کارچقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیارخوب می گویم:20 دلار!
پسرکوچک درحالی که سرش پائین بود آه کشید٬ بعد به مرد نگاه کرد و گفت:میشود به من 10دلارقرض بدهید؟
مرد عصبانی شدو گفت :من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شدو فکر کردکه با پسرکوچکش خیلی تند وخشن رفتارکرده شاید واقعا چیزی بوده که اوبرای خریدنش به 10دلار نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
خوابی پسرم؟
نه پدر، بیدارم
من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام
امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا
بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد
مرد وقتی دیدپسرکوچولو خودش هم پول داشته،دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد:برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم
آیا می توانم یک ساعت از کارشمابخرم تافردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت23:39توسط عاشق | |