حرف یک عاشق

این وبلاگ رو با تمام وجودم تقدیم به مهم ترین فرد زندگیم میکنم امیدوارم خوشش بیاد


هروقت تونستی برف رو سیاه کنی
کلاغ را سفید کنی
هروقت تونستی آتش را ببوسی
تو آب نفس عمیق بکشی
هروقت تونستی اشک سنگ رو ببینی
شادیه غم را ببینی
اون موقع من تو را فراموش خواهم کرد
.
.
.
.
من هر روز تلاش می کنم که در خاطرم بماند
و تو هر روز تلاش می کنی که فراموش کنی
چه بلاتکلیفند خاطراتمان !!!
.
.
.
.
معمولا آدما از اینکه بعد از مرگ فراموش بشن وحشت دارن
ولی چه سخته زنده باشی و فراموش بشی
.

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:,ساعت1:18توسط عاشق | |

الان دقیقا ساعت 12:17 دقیقه هست میخواستم راس ساعت 12 برای عزیزم این مطلب را بذارم اما سرعت پائین اینترنت این اجازه را به من نداد تا ساعات اولیه روز ولنتاین این روز را به عزیزم تبریک بگم گرچه چشمانم از شدت خستگی باز نمیشدند اما عشق به تبریک گفتن همچنین روزی به عشقم من رو سر پا نگه داشته تا این مطلب را بنویسم و بعد برم بخوابم روز ولنتاین مبارک عزیزم


به علت حضور گشت ارشاد در مراسم ولنتاین ، مراسم دیدار خواهران و برادران بصورت جدا در دو نوبت صبح و بعد از ظهر انجا میگردد

--------------

عربستان و بسیاری از کشورهای عربی فردا را ولنتاین اعلام کردند

--------------

سلام درسته که نشد برات خرس و قلب بخرم اما این اس ام اس رو برات بفرستادم تا بدونی همیشه دوست دارم ولنتاین مبارک

--------------

اگه شکلات بودی شیرین ترین بودی . اگه عروسک بودی بغلی ترین بودی. اگه شمع بودی روشن ترین بودی و تا زمانی که دوست منی عزیز ترینی ولنتاین مبارک

--------------

امیدوارم خرس زیبایی ها همیشه تو غار چشمات خونه کنه ولنتاینت مبارک عزیزم

--------------

میدونی ولنتاین یعنی چی؟ یعنی اینکه یه عاشق واقعی باید به یه نفر دل ببنده و تا آخر عمر هم عاشقانه عاشقش باشه

عاشقتم تا همیشه ولنتاین مبارک

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت1:16توسط عاشق | |

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زيادی جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند, براي همين گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت: تو حتماً شوخي مي‌كني, قلب خود را با قلب من مقايسه كن, قلب تو فقط مشتي زخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام, اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند, چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت11:44توسط عاشق | |

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»

دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»

- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»

دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در
دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: روز به خیر

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم، من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هر قدر که می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند.

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت23:21توسط عاشق | |

سهم من بوسه گل نيست سهم من زخم يه خاره سهم من كجا نسيمه سهم من موج و غباره كسي در منه كه غمگينه هميشه دلي كه تنها باشه جز اين نميشه....

تو را براي تو دوست دارم و زندگي را براي نفس هاي تو

اي کاش مي توانستم باران باشم تا تمام غمهاي دلت را بشويم

اي کاش مي توانستم ابر باشم تا سايه باني از محبت برويت مي گسترانيدم

اي کاش مي توانستم اشک باشم تا هر گاه که آسمان چشمش ابري مي شد باريدن مي گرفت

اي کاش مي توانستم خنده باشم تا روي لبانت بنشينم و غنچه بسته لبانت را بگشايم

اي کاش مي توانستم  پرنده باشم  و تا دور دست ها به کنار تو پرواز مي کردم

و اي کاش سايه بودم تا نزديک ترين کس به تو مي شدم

آري اي کاش سايه بودم تا هميشه و همه جا همراه و همقدم با توبودم

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:,ساعت1:29توسط عاشق | |

خودم را ساخته ام تا بگويم آنچه را باخته ام ، فراموش كرده ام . زندگي ام را به پاي كسي گذاشتم كه دوستش مي داشتم ولي او هيچ وقت مرا دوست نداشت و چگونه دوستش بدارم آگاه از اين كه هرگز برايش اهميتي ندارم ، به او حق مي دهم شايد او هم مانند من يكي را دوست داشته است... حال از خود مي پرسم : او را براي هميشه دوست خواهم داشت؟ افسوس كه چنين نخواهد بود! او را فراموش كرده ام . من زماني به خود نگريستم كه ديگر سينه ام شكافته ، قلبم فسرده و روحم سپرده شده بود . بايد صبر مي كردم تا زخم سينه ام با نمك خوب شود ، با قلبم چه كار مي كردم براي گرم شدن در آفتاب گذاشتمش اما آتش گرفت ، چاره اي نداشتم نيمي از خاكستر قلب سوخته ام را به آب و نيم ديگر را به خاك سپردم و به يادم ماند كه روحم ، روحم ، روح من هيچ موقع ، هيچ وقت و هيچ زماني از او جدا نشد . يادگار او سوالي است بي انتها : آيا صبر كنم بر او كه بر من صبر نكرد ؟

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:,ساعت1:18توسط عاشق | |

" اگر ایمانم چنان کامل باشد تا آنجا که کوه ها را

جابه جا کنم و عشق نداشته باشم ....هیچم"

و اما سه چیز می ماند:  ایمان  امید  عشق

                    اما عشق برترین آن هاست 

عشق زندگی است  عشق هرگز خطا نمی کندو

 زندگی تا زمانی که عشق هست به خطا نمی رود.

درتمامی مخلوقات عشق همچون عطیه برترحاضر است 

 زیرا هنگامی که هر چیز دیگری به پایان می رسد

         عشق      می ماند......

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در جمعه 15 بهمن 1389برچسب:,ساعت2:15توسط عاشق | |

نمیدانم چرا و به چه دلیل هر زمانی من میام این مطلب را که میذارم وبلاگت ان را نمیپذیره شاید هم دوست نداره که من تو را اذیت کنم اما این بار هم مینویسم تا بدانی که اون شور و شوقی که در من ایجاد میشده هنوز هم برای نوشتن مطلب برای تو از بین نرفته شاید یک کم کم رنگ تر شده بود اما هیچ وقت اجازه نمیدم که از بین برود اره عزیزم بارها و بارها اومدم و با شوق وبلاگت رو باز کردم که شاید اثری از نظر ببینم اما چیزی ندیم و سرخورده و با نارحتی بستمش و دلم رو نوشتن نرفت با خودم میگفتم شاید دیگه دوست نداره که من تو وبلاگش بنویسم شاید از نوشتن من خسته شده باشه بخاطر همین نوشته هایم در وبلاگت کمتر و کمتر شد اما این روزهها با خودم فکر کردم چرا من دارم عجولانه فکر میکنم و تصمیم میگیرم شاید وقت نکرده باشی و در کل من اینها را که مینویسم هیچ توقعی از یارم ندارم که بخواهم در مقابل چیزی که مینویسم چیزی درسافت کنم و تنها چیزی که من میخواهم خوشحالی و خنده بر روی لبهای خوشگلت باشه پس منم با خودم تصمیم گرفتم جدا از اینکه بخواهم نظرات رو بخوانم به کار خودم ادامه بدم و همچنان با شور و شوقی که روز اول در من به وجود اوردی مطلب بذارم و هر وقتی احساس کردم که خسته ام میرم و نظرات قبل را میخونم و میذارم که بهم قوت قلب بدهند عزیزم از همین جا ازت معذرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت میخوام که این چند وقت مطلب نذاشتم اما از امشب به بعد باز هم شروع میکنم با تمام قوا مطلب میذارم

دوستت دارم و دوست دارم همیشه شاد باشی و بخندی

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در جمعه 15 بهمن 1389برچسب:,ساعت1:22توسط عاشق | |

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

 

 

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

 

 

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید

 

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در جمعه 8 بهمن 1389برچسب:,ساعت10:36توسط عاشق | |

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


 
 
 
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
 
 
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. 

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در جمعه 8 بهمن 1389برچسب:,ساعت10:26توسط عاشق | |

پرسید که چرا دیر کرده است

نکند دل دیگری او را اسیر کرده است

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است

تنها دقایقی چند تاخیر کرده است

گفتم امروز هوا سرد بوده است

شاید موعد قرار تغییر کرده است

خندید به سادگی ام آینه گفت

احساس پاک تورا زنجیر کرده است

گفتم از عشق من چنین سخن مگوی

گفت خوابی، سالها دیر کرده است

در آینه به خود نگاه میکنم

آه عشق او عجب مرا پیر کرده است

راست گفت آینه که منتظر نباش

او بای همیشه دیر کرده است

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

+نوشته شده در جمعه 8 بهمن 1389برچسب:,ساعت10:13توسط عاشق | |

عزیزم من رو ببخش که این مدت نتواستم مطلب برات داخل وبلاگت بذارم نمیدونم روزهها کی به شب تبدیل و شبهاغ کی به روز تبدیل میشوند هیچ وقت دوست نداشتم که داخل این وبلاگ با تاخیر مطلب بذارم چون اگر اشتباه نکرده باشم بهم گفته بودی که هر وقت میای پای سیستم مینشینی با جان و دل این وبلاگ را باز میکنی تا ببینی مطلب جدیدی داخل این وبلاگ گذاشتم یا نه میدونم دوست داری که مطالبی که میذارم حرفهای دلم باشد و خودم آنها را نوشته باشم اما چکار کنم که شرمندتم چون واقعا طبع شعر من پائین هست و خدا را شاهد میگیرم که چقدر دوست دارم خودم همان کاری را که دوست داری انجام بدم اما از انجام آن عاجز و ناتوانم هر بار که میام مطلبی را در داخل این وبلاگ بذارم با خودم بارهها و بارهها فکر میکنم که آیا این مطلب را که میخواهم بذارم درست است یا نه چون هیچوقت دوست ندارم که با گذاشتن مطلبی تو را رنجیده خاطر کنم به همین خاطر مطالبی را که میخواهم داخل وبلاگت بذارم سعی میکنم که با دقت زیاد بذارم به جز چند بار که اونم آنقدر ناراحت بودم که خودمم نتونستم چه مطلبهایی گذاشتم و با این کارم باعث شدم که از دست من دلخور و ناراحت بشی

به وبلاگ عشق من خوش آمدید ................................. ............ ....................................

ادامه مطلب

+نوشته شده در جمعه 1 بهمن 1389برچسب:,ساعت17:13توسط عاشق | |